بابای سحر امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای اینکه با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از سفر بر میگردین؟” بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.” مامان به بابای سحر گفت: “خدا به همراهت.” سحر از مامانش …
ادامه مطلب »شعر کودکانه؛ نعمت های خداوند
شعر کودکانه نعمتهای خدا هر قطره باران هر دانهاي از برف اندازهي دريا دارد برايم حرف +++ اين آفتاب گرم آن جنگل روشن يك هديه زيباست از تو خداي من +++ نام قشنگ تو در شعر زنبور است نامي كه شيرينتر از اشك انگور است +++ با غنچهها گلها …
ادامه مطلب »