برادرکوچولوی علی بیمار بود . یکی دو روز پیش، برادر کوچولو شلنگ آب حیاط را برداشته بود و می خواست مثل پدر، گل های باغچه را آب بدهد، اما چون خیلی کوچک بود ، به جای آب دادن به گل ها، تنها لباس های خود را خیس کرده بود. همین باعث شد که سرما بخورد و تب کند.
علی که از مهدکودک به خانه برگشت به سراغ برادرکوچولو رفت . از لای در به او که داخل تخت خواب کوچکش خوابیده بود ، نگاه کرد . لپ های برادرکوچولو قرمز شده بود ، ساکت و مظلوم خوابیده بود. مادر علی ، با یک دستمال ، عرق های روی پیشانی برادرکوچولو را پاک می کرد . علی به مادرش نگاه کرد. صورت مادر به نظر نگران می آمد . علی آرام در اتاق را بست.
عصر شد . برادرکوچولو هنوز تب داشت. علی می خواست به سمت اتاق خود برود که یک دفعه چشمش به پدرش افتاد . پدر علی داشت نماز می خواند . ناگهان فکری به سر علی زد . به سرعت به سوی دستشویی دوید ، آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت . بعد جانماز و مُهر کوچکی که روی طاقچه ی خانه بود برداشت . کنار پدرش رفت ، جانماز را روی زمین گذاشت و شروع به خواندن نماز کرد. همان طور که در مهدکودک از خانم مربی یاد گرفته بود . علی نمازش را خواند ، دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و بدون این که چیزی به زبان بیاورد ، دردل گفت : خدای خوب و مهربون ، خانم مربی ، مامان و بابام و همه بهم گفتن کسی که بخواد با خدا حرف بزنه ، باید نماز بخونه ، نماز صحبت ما آدما با توئه…
منم می خوام با تو حرف بزنم و بهت بگم زودتر داداش کوچولوی منو خوب بکنی ، اون خیلی کوچیکه… یه کاری بکن تا زود زود حالش خوب بشه…!
همین که دعای علی تمام شد ، سرش را برگرداند . مادر درکنار در اتاق ایستاده بود ، پدر هم که نمازش تمام شده بود ، درحالی که لبخندی بر لب داشت به علی نگاه می کرد . پدر جلو آمد و با علی دست داد و گفت : التماس دعا!…
شب شد . علی خوابید ، آن شب بهتر از هر شب خوابید ، چون به یاد خدای مهربان بود . صبح روز بعد که علی چشمانش را باز کرد ، یک صورت زیبا و بامزه را در مقابل خود دید . برادرکوچولو که لبخند قشنگی بر لب داشت ، بالای سر علی ایستاده بود . علی با خوشحالی برادر کوچولو را بغل کرد و بوسید . چشمانش را بست و در دل به خدا گفت : ممنون خدا جون ، و ممنون…
از این به بعد همیشه نماز می خونم ، چون فهمیدم تو بهترین و مهربون ترین هستی ، و همیشه به حرفام گوش می کنی… ممنون خدای مهربون!